در ستایش از دو رفیق

همیشه به دور و اطرافیان گفتم؛ آدم رسانه‌ای نباید چندسال یه‌جا بمونه، خاصیت رسانه سیال بودنه. داستان همکاری من و محمد قادری به عنوان معاون و مدیرکل اخبارخارجی خبرگزاری مهر، چهل روزی است که سر اومده...

محمد قادری نیاز به تعریف نداره... کسی که تابناک رو تابناک کرد و کسی که بخش بین‌الملل و زبان‌های مهر رو به بلوغ امروزش رسونده، و تهران‌تایمز رو احیا کرده نیازی به توصیف نداره... نمی‌دونم برای خودش هم گفتم یا نه، ولی توی یک‌سال و نیم قبل که توفیق داشتم در کنارش باشم هروقت جایی حرف از محمد شد یه‌جمله در وصفش گفتم: " محمد قادری از اونهاست که هرجایی که قرار داره، اونجا رو مرکز عالم می‌دونه و برای انجام شدن کارها -به‌بهترین‌نحو- تمام تلاشش رو می‌کنه."

از دیروز دوست عزیز دیگرم، مجید رفیعی مسئولیت اداره کل اخبار خارجی مهر رو پذیرفته و محمد قادری هم سردبیر روزنامه انگلیسی‌زبان  تهران تایمز خواهد بود. آرزوی موفقیت برای هر دوی این عزیزان... ضمنا بنده هم چهل روزی است که رسما در اداره کل رسانه‌های نوی خبرگزاری مهر مشغول شدم؛ این‌قدر نپرسید :)

عاشقانه شنام را از دست ندهید

بعضی شب ها را با خواندن کتابهایی که اصطلاحا دفاع مقدسی نام دارند، می گذرانم. زندگی با خاطرات شهدا و رزمندگان حس و حال غریبی دارد که تجربه اش برای نسل سومی ها بسیار ارزشمند است. خوشبختانه پس از موج هایی که در حمایت از کتابهایی همچون "خاک های نرم کوشک"، "دا"، "بابانظر" و "نورالدین پسر ایران" [1] به راه افتاد، بازار این گونه کتاب ها رونق گرفته است.

"شنام" یکی از کتابهایی است که حقیقتا در این برهوت رمان های عاشقانه که عمدتا سبک زندگی آمریکایی و غربی را رواج می دهند و فقط و فقط اثر تخریبی بر ذهن جوانان و نوجوانان دارند، حکم طلای معلا را دارد.

داستان مربوط است به زندگی کوروش گلزار راغب و برادرش که به دوری آنها، شهادت برادر بزرگتر و اسارت شنام به دست کوموله می انجامد. این کتاب از آن جمله مجموعه خاطراتی است که با جان و دل نوشته شده و معلوم است که برای سطر سطر آن راوی با خودش کلنجار رفته و متن ها را بلال و پایین کرده تا به این کتاب رسیده است.

وقتی نویسنده کتاب که خود راوی داستان نیز هست، از آن 5 شهیدی [2] سخن می گوید که جنازه هایشان بر قله شنام باقی ماند و هیچ گاه برنگشت؛ غم جا ماندن از رفیقان را به راستی میتوان از لابه لای سطور کتاب دید. وقتی از دلهره های جوانی می گوید که هنوز 17 سالش نشده اما می داند که به جرم سپاهی بودن او را قرار است تیرباران کنند، به غربت بسیجی های خمینی پی می بریم. وقتی که از دیدن شیلان چادر بر سر کشیده دستپاچه می شود، شرم و حیای شنام را می بینیم و با امروز جامعه مان می سنجیم که حیا افسانه شده.

الغرض؛ عاشقانه شنام را از دست ندهید.


بخش هایی از کتاب 287 صفحه ای شنام:

... يك روز كه مشغول جمع كردن قطعات چوب كنده‌ها بودم، شيلان پرسه زنان به طرفم آمد. سگهايش كه دور و بر او مي‌پلكيدند شروع به پارس كردن كردند و حالت تهاجمي به خود گرفتند. با دستپاچگي خود را به گوشه‌اي كشاندم و با اشاره از او خواستم كه مانع حمله سگها شود.

-    چيه مي‌ترسي؟
من كه از مهرباني او شگفت زده بودم گفتم: آره بي زحمت از من دورشون كن!
-    اينا بي آزارن
-    واسه شما بي آزارن چون فقط از شما حساب مي‌برن.
-    اگه اينجور نباشن كه تو راحت مي‌توني فرار كني.
-    منو ولم كنن جايي بلد نيستم برم چه برسه به اينكه فرار كنم.
-    تو پاسداري؟

***
... يك روز كاك جمال مرا صدا كرد و به اتاق بازجويي برد. كاك صالح كه كنار منقلي پر از زغال سرخ نشسته بود، با منقاش، زغال‌ها را زير و رو كرد. گفت: چرا دو برادري به جنگ ما اومدين؟

سوال‌ها نامربوط و تكراري بود و من همان جواب‌هاي تكراري را دادم. گفت: اينقد وطن وطن نكن!‌ تو پرونده ات ثبت شده كه علني نماز مي‌خوندي و تو جبهه هم لباس تكاوري پوشيدي. چرا؟

گفتم: لباس تكاوري نبود. لباس بسيج بود.

گفت: برادرت مسئول بازداشتگاه كرمانشاه بوده. نيروهاي ما اونو شناسايي كردن. چند بار هم با ما جنگيده، اون جاي ديگه س . فعلا زندونيه.


***

... كنار چشمه رفتم و مشغول شستن ظرفها شدم. شيلان هم مقداري ظرف براي شستن كنار چشمه آورد و سر صحبت را با نگهبان باز كرد. براي چند لحظه‌اي حواس نگهبان را پرت كرد و كاغذ مچاله شده‌اي توي سبدم انداخت.

كاغذ را به سرعت در جيب پيراهنم پنهان كردم. قلبم تند مي‌زد. فكر اينكه اولين نامه عاشقانه زندگي ام در اسارت و در برابر دشمن به دستم مي‌رسيد اضطراب و شوقم را بيشتر مي‌كرد. نمي‌دانستم به دلبستگي به شيلان دل خوش باشم يا از عقوبت جسارتش بترسم.


پی نوشت1: خاکهای نرم کوشک روایتهایی از زندگی شهید عبدالحسین برونسی به کوشش سعید عاکف/ دا داستان زندگی سیده زهرا حسینی به کوشش سیده اعظم حسینی است/ بابانظر هم روایت زندگی شهید محمدحسن نظرنژاد است که به دست سید حسین بیضایی و مصطفی رحیمی جمع آوری شده/ نورالدین پسر ایران هم خاطرات سیدنورالدین عارفی است که معصومه سپری گردآوری کرده است.

پی نوشت 2: شهید بیژن شفیعی، دانش ­آموز سوم دبیرستان، فرمانده گروه اعزامی از اسدآبادِ همدان؛ به همراه شهیدان  محمد فروتن و محمّد همائی دانش آموزان دوم دبیرستان و شهیدان  خسرو آزرمی و محمد ورمزیار، دانش آموزان اول دبیرستان؛ 5 قله نشین شنام اند که پیکرهای مطهرشان هیچ کاه از فراز این قله بازنگشت.

برای بدبختی انسان گریه کنید

 وجه مشخصه ی تمامی آثار نیکلای گوگول سادگی قصه ها و سادگی شخصیت هاست.

وقتی شروع به خواندن داستانی ۲۰۰ صفحه ای از او می کنید، سعی نکنید با ۱۵۰ صفحه اول آن سرگرم شوید! داستان ساده پیش می رود؛ حتی ممکن است اگر آوازه ی نیکلای گوگول را نشنیده باشید، در همان ۲۰ صفحه اول کتاب را به گوشه ای پرت کنید و قید خواندنش را بزنید!

اما وقتی به آخر داستان می رسید از عمق معنایی که در این نوشتار ساده نهفته بوده شگفت زده خواهید شد. برای آشنایی با نیکلای گوگول و شیوه ی داستان نویسی اش به نقد یکی از داستان های او به نام “بلوار نیفسکی” می پردازم.

گوگول در بلوار نیفسکی تمامی قواعد سادگی داستان را رعایت می کند. امانت محض نسبت به زندگی، بکر بودن موقعیت ها و سرزندگی خنده دار داستان! این شادابی داستان فقط و فقط مختص کسی است که او را پدر نثر روسی نامیده اند.

تقریبا مانند همه داستانهایی که از گوگول خوانده ام، همچون “دماغ” ، “یادداشت های یک دیوانه” و “تاراس بولبا” با سادگی شروع می شود:
دو دوست به طور اتفاقی و در یک لحظه در بلوار نیفسکی عاشق دو دختر می شوند!

بولوار نیفسکی یا همان جهان فعلی ما جایی ست که همه ی اتفاقات عجیب در آن می افتد؛ اتفاقاتی که در هیچ جای شهر (تاریخ بشر) رخ نداده است. اشیا و مکانهایی این خیابان زنده اند. با خواندن این داستان شهر خود را باز می شناسیم .

گوگول در این داستان سعی می کند تا به نقدی منفعلانه از زندگی ماشینی امروزی بپردازد.

داستان با لحنی آرام شروع می شود و تا پایان با لحنی آرام ادامه می یابد. حتی خودکشی جوان اول هم هیچ هیاهویی ندارد. گوگول با این نوع نقل قولش در ماجرای خودکشی، احتمالا می خواسته بی تفاوتی جامعه را نسبت به کسانی که در راه رسیدن به اهدافشان شکست می خورند را بیان کند:

« در را به روی خودش قفل کرد و نه کسی را راه داد و نه چیزی خواست. چهار روز گذشت و هیچ کس ندید که او در را باز کند. یک هفته گذشت و هنوز در اتاق قفل بود. همسایه ها در زدند و او در را باز نکرد. در را شکستند و جسد بی جان او را با گلویی بریده یافتند. تیغ خون آلودی نیز در کنار جسد افتاده بود. از دست های پیچ خورده و حالت متشنج او می شد فهمید که هنگام ارتکاب به خودکشی دستانش می لرزیده و تا جدا شدن روح از بدنش عذاب دردناکی کشیده است. بدین ترتیب پیسکاروف بی نوا مرد و قربانی احساس تند غریزی گشت.»

اما داستان با یک پایان حماسی به پایان می رسد. پایانی که تمام حرفهای داستان در میان خطوط ساده اما هیجان آورش نهفته است. پیام گوگول برای خواننده می گوید که این دنیا محل ماندن نا ابد نیست! دیر یا زود باید از اینجا رخت بر بست. سرنوشت کسانی که به ظواهر دنیا دلبستگی پیدا کردند، یا مرگ دردناک جوان اولی ست یا دیوانگی و بی تفاوتی جوان دوم.

شاید او می خواسته پوچ بودن بعضی از تفکرات و خیالات انسان را یاد آوری کند. او وابسته شدن به رویاهایی را که هیچ پیش فرض ذهنی درستی از آن نداریم نکوهش کرده است:

« آه! … هرگز به بولوار نیفسکی ایمان نیاورید. من همیشه سعی می کنم در هنگام عبورم از آنجا شنلم را محکم به دور خودم بپیچم و سعی می کنم اصلا به اطرافم نگاه نکنم. سعی کنید از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها حذر کنید. خرت و پرت های آنها قشنگ است اما مقدار هنگفتی آب می خورد. دعا کنید خدا شما را از چشم چرانی خانم ها معاف بدارد. هر اندازه هم که مانتوی خانمی از دور اغوا کننده و فریبنده به نظر آید، من هرگز و به هیچ وجه به دنبال آن نخواهم رفت تا از نزدیک نگاهی به او بکنم. التماستان می کنم! از از چراغهای خیابان فاصله بگیرید! هر چه قدر که می توانید با عجله بیشتری از این بلوار بگذرید»

پی نوشت: در این وبلاگ، آن چنان که در زیر نام آن می بینید، قرار بود درباره چیزهای دیگر هم بنویسم. "برای بدبختی انسان گریه کنید" شرحی است بر داستان بولوار نیفسکی نوشته نیکلای گوگول. البته این نوشته تقریبا برای دو سال قبل است!
پی نوشت2: این نوشته را در سایت وزین "کتابخوار" بخوانید.