مسعود، مظنون را با خودش به پشت در اتاقم آورده بود. دستگیره در را که به سمت پایین فشار داد، از صدای قیژ قیژش، چرتم پاره شد؛ چهلوهشت ساعتی بود سر روی بالش نگذاشته بودم. داخل كه آمدند، چشمان متهم با دستمال مشکی بسته شده بود. او مرا نمیدید، اما من با همین چشمهای خوابآلود هم او را شناختم.
«حمید جهانبین»؛ قبل از انقلاب برای خودش كیا و بيایی راه انداخته بود. سن و سالش را نمیشد با اطمینان حدس زد اما میشد مطمئن بود که ردی که از او در پرونده فراری دادن کشمیری وجود دارد. ۷، ۸ روزی است که با جدیت روی پرونده کار میکنیم؛ خصوصا از ان روزی که مسعود فرضیه نفوذی را مطرح کرد و عباس را از پشت میز کنترل تلفن سازمان، به بازداشتگاه فرستاد و همهمان یکه خورده بودیم که مگر میشود نفوذیها تا اینجا هم جلو آمده باشند...
بازجویی خیلی سرد شروع شد؛ جهانبین فکرش را هم نمیکرد از خط و ربطش با ماجرای ۸ شهریور آگاه باشیم. بچههای ضدامنیتی نخست وزیری همین ۲ روز پیش ماجرای جابهجایی تابوتها و کیسه پر از خاکستر را بهمان گفته بودند. نمیدانم جهانبین -كه اسم اصلیاش #بهزاد_نبوی بود- مرا شناخت یا نه؛ اما درست مثل همه ۴۸ ساعت قبل که ارتباطش با کشمیری؛ یا به قول خودش شهید مسعود کشمیری را تکذیب کرده؛ این بار هم زیر بار هیچ چیزی نرفت. بهزاد از آن خبره ها بود؛ چند بار زندان کمیته مشترک رفته بود و اینجا در برابر آن ساختمان استوانهای، برایش هیچ بود. بچهها گفته بودند كه نم پس نداده و خودش را به كوچه علیچپ زده كه نمیداند برای چی اینجاست.
تلفن زنگ خورد؛ حبیب بود. میگفت #قدیریان که از نیروهای آقای لاجوردی است تماس گرفته و گفته زودتر پرونده را برایشام بفرستیم تا كار را يكسره كنند. اما ما که هنوز مدرکی نداشتیم جز دو سه حدس... غیر از این، از همان اول تلفن پشت تلفن و توصيه پشت توصیه بود كه میخواست نگذارد كار را از این جلوتر ببریم. میگفتند بعد از علنی شدن خيانت كشمیری، مصلحت نیست بيشتر جلو برویم و به قول خودشان به بقیه هم انگ بزنیم.
جهانبین خیلی سفت روی موضعش ایستاده بود و منکر ارتباط با ماجرا بود. او میگفت که نمیدانسته کشمیری با #سازمان_منافقین بوده یا نه... این حرف را به البته به طعنه زد. و دوباره گفت هنوز که سازمان منافقین بیانیه ای برای ۸ شهریور نداده؛ شما از كجا میگوييد كه او شهید نشده... و صدتا از اين حرفها. مطمئن بودم یه جای کار و شاید صدجای کار میلنگد؛ خصوصا از وقتی که شنیدم آن زنی که در ختم کشمیری به عنوان همسرشهید، گریه و زاری می کرده، الان متواری است.
چشمهایم را روی هم گذاشتم و ماجرا را دوباره مرور كردم. كلاهی، بهشتی، كشمیری، منتظری، سازگارا، بنیصدر، نبوی، رجایی، باهنر و ... همگی از جلوی چشمم رد شدند. چرتم دوباره با صدای اذان موبایلم پاره شد؛ انگار همین الان از سالن سینما بیرون آمده بودم. انگار قرار نيست روایتهای گفته و نگفته ماجرای نیمروز رهایم كند، حتی نیمهشبها.

◀️پینوشت اول: رویای ماجرای نیمروز هنوز رهایم نمیكند. آنچه خواندید، روایتی شاخوبرگیافته از خوابی است كه در همان شب اول بعد از دیدن #ماجرای_نیمروز بر پرده نقرهای دیدم.
◀️پینوشت دوم: خداقوت به همه دستاندركاران فیلم: خصوصا «سیدمحمود رضوی» عزیز و همچنین برادر نادیدهام محمدحسین مهدویان و سایر عوامل فیلم.