داستان یک نامگذاری

چندروز مانده به محرم، دور هم نشسته بودیم و ایده آموزشی‌مان را چکش‌کاری می‌کردیم. یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد برای تبرک‌ هم که شده نام دوره یا تحریریه را به اسم یک شهید مزین کنیم. اول از همه سیدمرتضی آوینی پیشنهاد شد که هم سید شهیدان اهل‌قلم است و هم دستی بر آتش رسانه داشته. از شهید حسن باقری گفتند که مدتی در خبرنگاری ایرنا فعالیت داشته. پیشنهاد شهید محمود صارمی مطرح شد؛ خبرنگار شهیدی که در افغانستان جاودانه شد. همه‌شان نورند اما نمی‌دانم چه حکمتی داشت که به دل‌مان نمی‌نشست!

نام شهید هادی باغبانی که وسط آمد، همه متفق‌القول شدیم که به‌خاطر نگاه عنایت آقاهادی بوده که نامش بر سر زبان ما افتاد. چند روزی از سالگرد شهادتش گذشته، چندروز دیگر هم سالروز تولد اوست. اهل رسانه بود، عاشق کار فرهنگی، مدافع حرم و دانشجوی علم. چه اسمی از این بامسماتر؟

خوشحالیم که در مراسم افتتاح تحریریه شهیدباغبانی میزبان خانواده این شهید والامقام بودیم و رضوانه باغبانی را هم که این روزها در فراغ پدر قد کشیده و برای خودش خانومی شده، دوباره دیدیم.

لاادری...

حکمت کار را نمی‌دانم. نمی‌فهمم. بعضی‌ها آوازه نام‌شان جهانی می‌شود؛ بعضی‌ها نه. بعضی عکس‌ها ماندگار می‌شود؛ عکس‌هایی بهتر از آن نه. بعضی‌ها گمنام می‌مانند و بعضی‌ها گمنام‌تر. این‌وسط بازنده ما هستیم که به فکر معروف شدنیم!

بهانه، بهانه بازگشت آقامهدی ثامنی است. می‌شد حججی باشد. می‌شد همدانی بشود. می‌شد مفقود بماند. اما حکمت همان بود که نوشتند. باید ۲۲بهمن می‌آمد، ۲۲بهمن می‌رفت. هزار و دویست و چهل و اندی روز مفقود می‌ماند و آرام، در سکوت برمی‌گشت. گویا این‌گونه‌گمنامی را در جای‌دیگری نوشته بودند.

مطمئنم احمد شاهسون را هم نمی‌شناسید.‌ او یکی از دستمال‌سرخ‌های پاوه بود که در قائله مهاباد به‌همراه آقا مهدی باکری فرماندهی گردان‌های در محاصره را برعهده داشت. خدا خواست آقامهدی آوازه‌اش جهانی است؛ اما شاهسون و شاهسون‌ها...

پی‌نوشت: ‏اگر شد، برای تشییع آقامهدی ثامنی راد قدم رنجه کنید: جمعه ۷تیر۹۸ ساعت۱۷. ورامین، ابتدای بلوار شهید قدوسی (صادقعلی) گلزار شهدای حسین رضا.

فرزند ِ ۲۲ بهمن

در تمامی لحظاتی كه عكس شهدای مسجد را روی دیوار میخ‌كوب می‌كردند؛ آقامهدی با بچه‌ها بگو و بخند راه انداخته بود. كار كه تمام شد، تنها یكی‌دو جای  خالی مانده بود تا رديف عكس‌ها پر شود. آقا مهدی اما اين بار با جدیت گفت، آن آخری بماند برای‌خودم؛ اما همه خنديدند و از لحن جدی آقامهدی هم شوخی برداشت كردند. آقامهدی هم لبخند زد.

غلو نكرده باشم، همه‌ی زمین هم جای تنگی بود برای آقامهدی. شايد برای همين باشد که پيكرش هنوز [هيچ‌گاه] از سوریه برنگشته. والله، والله، والله... وقتی فيلم لحظات شهادت‌اش را ديدم، به جای گريه، خنديدم.... خنديدن به دنیایی كه امثال تو را زندانی كرده بود؛ تنها كاری است كه از دستم بر می‌آید. والله كه اينها برای‌ تو افتخار چندانی نيست... تو لايق خيلی چيزهای ديگر بودی كه من نه لياقت گفتنش را ندارم و نه حتی جرئت نوشتن از آنها در قلمم هست.

آری برادرم...
حق‌داری سينه‌ات را كفتری‌ جلو بدهی و اين‌گونه بايستی.
حق‌داری به خودت ببالی و تسبيح را در دستانت بچرخانی.
حق‌داری اينقدر راحت‌بايستی و به دنيای‌ما آدم‌ها نیشخند بزنی.
آری.... تو «"شهید" مهدی ثامنی‌راد» هستی و ما ... هيچ ِ هیچ.
به قول عليرضا: "خوش‌به‌حالش‌، لیاقت داشت، آدم بود، آقابود"