پیامی از یک نوجوان؛ که باید با آن گریست...

حکایت آن نوجوانانی که مردانه در ارتفاعات قلاویزان جنگیدند خصوصا آن 5 شیربچه ای که برای همیشه در قله شنام ماندند و پیکرهای مقدسشان هیچ گاه پیدا نشد؛ بدجوری با دلم آدم بازی می کند.

به رسم درس آموزی گوشه ای از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده تخریب چی عملیات کربلای یک را در ادامه آوردم تا با هم بخوانیم و بگرییم...

می خواستم بزرگ بشم

درس بخونم

مهندس بشم

خاکمو آباد کنم

زن بگیرم

مادر و پدرمو ببرم کربلا

دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک

تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم

خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم 

خب نشد....

باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و ... دفاع کنم
رفتم که دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم

الان اوضاع چطوره؟ 

مرتبط: عاشقانه شنام را از دست ندهید
دوکوهه؛ السلام ای خانه عشق


عاشقانه شنام را از دست ندهید

بعضی شب ها را با خواندن کتابهایی که اصطلاحا دفاع مقدسی نام دارند، می گذرانم. زندگی با خاطرات شهدا و رزمندگان حس و حال غریبی دارد که تجربه اش برای نسل سومی ها بسیار ارزشمند است. خوشبختانه پس از موج هایی که در حمایت از کتابهایی همچون "خاک های نرم کوشک"، "دا"، "بابانظر" و "نورالدین پسر ایران" [1] به راه افتاد، بازار این گونه کتاب ها رونق گرفته است.

"شنام" یکی از کتابهایی است که حقیقتا در این برهوت رمان های عاشقانه که عمدتا سبک زندگی آمریکایی و غربی را رواج می دهند و فقط و فقط اثر تخریبی بر ذهن جوانان و نوجوانان دارند، حکم طلای معلا را دارد.

داستان مربوط است به زندگی کوروش گلزار راغب و برادرش که به دوری آنها، شهادت برادر بزرگتر و اسارت شنام به دست کوموله می انجامد. این کتاب از آن جمله مجموعه خاطراتی است که با جان و دل نوشته شده و معلوم است که برای سطر سطر آن راوی با خودش کلنجار رفته و متن ها را بلال و پایین کرده تا به این کتاب رسیده است.

وقتی نویسنده کتاب که خود راوی داستان نیز هست، از آن 5 شهیدی [2] سخن می گوید که جنازه هایشان بر قله شنام باقی ماند و هیچ گاه برنگشت؛ غم جا ماندن از رفیقان را به راستی میتوان از لابه لای سطور کتاب دید. وقتی از دلهره های جوانی می گوید که هنوز 17 سالش نشده اما می داند که به جرم سپاهی بودن او را قرار است تیرباران کنند، به غربت بسیجی های خمینی پی می بریم. وقتی که از دیدن شیلان چادر بر سر کشیده دستپاچه می شود، شرم و حیای شنام را می بینیم و با امروز جامعه مان می سنجیم که حیا افسانه شده.

الغرض؛ عاشقانه شنام را از دست ندهید.


بخش هایی از کتاب 287 صفحه ای شنام:

... يك روز كه مشغول جمع كردن قطعات چوب كنده‌ها بودم، شيلان پرسه زنان به طرفم آمد. سگهايش كه دور و بر او مي‌پلكيدند شروع به پارس كردن كردند و حالت تهاجمي به خود گرفتند. با دستپاچگي خود را به گوشه‌اي كشاندم و با اشاره از او خواستم كه مانع حمله سگها شود.

-    چيه مي‌ترسي؟
من كه از مهرباني او شگفت زده بودم گفتم: آره بي زحمت از من دورشون كن!
-    اينا بي آزارن
-    واسه شما بي آزارن چون فقط از شما حساب مي‌برن.
-    اگه اينجور نباشن كه تو راحت مي‌توني فرار كني.
-    منو ولم كنن جايي بلد نيستم برم چه برسه به اينكه فرار كنم.
-    تو پاسداري؟

***
... يك روز كاك جمال مرا صدا كرد و به اتاق بازجويي برد. كاك صالح كه كنار منقلي پر از زغال سرخ نشسته بود، با منقاش، زغال‌ها را زير و رو كرد. گفت: چرا دو برادري به جنگ ما اومدين؟

سوال‌ها نامربوط و تكراري بود و من همان جواب‌هاي تكراري را دادم. گفت: اينقد وطن وطن نكن!‌ تو پرونده ات ثبت شده كه علني نماز مي‌خوندي و تو جبهه هم لباس تكاوري پوشيدي. چرا؟

گفتم: لباس تكاوري نبود. لباس بسيج بود.

گفت: برادرت مسئول بازداشتگاه كرمانشاه بوده. نيروهاي ما اونو شناسايي كردن. چند بار هم با ما جنگيده، اون جاي ديگه س . فعلا زندونيه.


***

... كنار چشمه رفتم و مشغول شستن ظرفها شدم. شيلان هم مقداري ظرف براي شستن كنار چشمه آورد و سر صحبت را با نگهبان باز كرد. براي چند لحظه‌اي حواس نگهبان را پرت كرد و كاغذ مچاله شده‌اي توي سبدم انداخت.

كاغذ را به سرعت در جيب پيراهنم پنهان كردم. قلبم تند مي‌زد. فكر اينكه اولين نامه عاشقانه زندگي ام در اسارت و در برابر دشمن به دستم مي‌رسيد اضطراب و شوقم را بيشتر مي‌كرد. نمي‌دانستم به دلبستگي به شيلان دل خوش باشم يا از عقوبت جسارتش بترسم.


پی نوشت1: خاکهای نرم کوشک روایتهایی از زندگی شهید عبدالحسین برونسی به کوشش سعید عاکف/ دا داستان زندگی سیده زهرا حسینی به کوشش سیده اعظم حسینی است/ بابانظر هم روایت زندگی شهید محمدحسن نظرنژاد است که به دست سید حسین بیضایی و مصطفی رحیمی جمع آوری شده/ نورالدین پسر ایران هم خاطرات سیدنورالدین عارفی است که معصومه سپری گردآوری کرده است.

پی نوشت 2: شهید بیژن شفیعی، دانش ­آموز سوم دبیرستان، فرمانده گروه اعزامی از اسدآبادِ همدان؛ به همراه شهیدان  محمد فروتن و محمّد همائی دانش آموزان دوم دبیرستان و شهیدان  خسرو آزرمی و محمد ورمزیار، دانش آموزان اول دبیرستان؛ 5 قله نشین شنام اند که پیکرهای مطهرشان هیچ کاه از فراز این قله بازنگشت.