پیامی از یک نوجوان؛ که باید با آن گریست...
حکایت آن نوجوانانی که مردانه در ارتفاعات قلاویزان جنگیدند خصوصا آن 5 شیربچه ای که برای همیشه در قله شنام ماندند و پیکرهای مقدسشان هیچ گاه پیدا نشد؛ بدجوری با دلم آدم بازی می کند.
به رسم درس آموزی گوشه ای از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده تخریب چی عملیات کربلای یک را در ادامه آوردم تا با هم بخوانیم و بگرییم...
می خواستم بزرگ بشم
درس بخونم
مهندس بشم
خاکمو آباد کنم
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک
تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خب نشد....
باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و ... دفاع کنمرفتم که دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
الان اوضاع چطوره؟

مرتبط: عاشقانه شنام را از دست ندهید
دوکوهه؛ السلام ای خانه عشق
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۱ ساعت 17:42 توسط علی رجبی
|
عضی شب ها را با خواندن کتابهایی که اصطلاحا دفاع مقدسی نام دارند، می گذرانم. زندگی با خاطرات شهدا و رزمندگان حس و حال غریبی دارد که تجربه اش برای نسل سومی ها بسیار ارزشمند است. خوشبختانه پس از موج هایی که در حمایت از کتابهایی همچون "خاک های نرم کوشک"، "دا"، "بابانظر" و "نورالدین پسر ایران" [1] به راه افتاد، بازار این گونه کتاب ها رونق گرفته است.
جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-