برای بدبختی انسان گریه کنید
وجه مشخصه ی تمامی آثار نیکلای گوگول سادگی قصه ها و سادگی شخصیت هاست.وقتی شروع به خواندن داستانی ۲۰۰ صفحه ای از او می کنید، سعی نکنید با ۱۵۰ صفحه اول آن سرگرم شوید! داستان ساده پیش می رود؛ حتی ممکن است اگر آوازه ی نیکلای گوگول را نشنیده باشید، در همان ۲۰ صفحه اول کتاب را به گوشه ای پرت کنید و قید خواندنش را بزنید!
اما وقتی به آخر داستان می رسید از عمق معنایی که در این نوشتار ساده نهفته بوده شگفت زده خواهید شد. برای آشنایی با نیکلای گوگول و شیوه ی داستان نویسی اش به نقد یکی از داستان های او به نام “بلوار نیفسکی” می پردازم.
گوگول در بلوار نیفسکی تمامی قواعد سادگی داستان را رعایت می کند. امانت محض نسبت به زندگی، بکر بودن موقعیت ها و سرزندگی خنده دار داستان! این شادابی داستان فقط و فقط مختص کسی است که او را پدر نثر روسی نامیده اند.
تقریبا مانند همه داستانهایی که از گوگول خوانده ام، همچون “دماغ” ، “یادداشت های یک دیوانه” و “تاراس بولبا” با سادگی شروع می شود:
دو دوست به طور اتفاقی و در یک لحظه در بلوار نیفسکی عاشق دو دختر می شوند!
بولوار نیفسکی یا همان جهان فعلی ما جایی ست که همه ی اتفاقات عجیب در آن می افتد؛ اتفاقاتی که در هیچ جای شهر (تاریخ بشر) رخ نداده است. اشیا و مکانهایی این خیابان زنده اند. با خواندن این داستان شهر خود را باز می شناسیم .
گوگول در این داستان سعی می کند تا به نقدی منفعلانه از زندگی ماشینی امروزی بپردازد.
داستان با لحنی آرام شروع می شود و تا پایان با لحنی آرام ادامه می یابد. حتی خودکشی جوان اول هم هیچ هیاهویی ندارد. گوگول با این نوع نقل قولش در ماجرای خودکشی، احتمالا می خواسته بی تفاوتی جامعه را نسبت به کسانی که در راه رسیدن به اهدافشان شکست می خورند را بیان کند:
« در را به روی خودش قفل کرد و نه کسی را راه داد و نه چیزی خواست. چهار روز گذشت و هیچ کس ندید که او در را باز کند. یک هفته گذشت و هنوز در اتاق قفل بود. همسایه ها در زدند و او در را باز نکرد. در را شکستند و جسد بی جان او را با گلویی بریده یافتند. تیغ خون آلودی نیز در کنار جسد افتاده بود. از دست های پیچ خورده و حالت متشنج او می شد فهمید که هنگام ارتکاب به خودکشی دستانش می لرزیده و تا جدا شدن روح از بدنش عذاب دردناکی کشیده است. بدین ترتیب پیسکاروف بی نوا مرد و قربانی احساس تند غریزی گشت.»
اما داستان با یک پایان حماسی به پایان می رسد. پایانی که تمام حرفهای داستان در میان خطوط ساده اما هیجان آورش نهفته است. پیام گوگول برای خواننده می گوید که این دنیا محل ماندن نا ابد نیست! دیر یا زود باید از اینجا رخت بر بست. سرنوشت کسانی که به ظواهر دنیا دلبستگی پیدا کردند، یا مرگ دردناک جوان اولی ست یا دیوانگی و بی تفاوتی جوان دوم.
شاید او می خواسته پوچ بودن بعضی از تفکرات و خیالات انسان را یاد آوری کند. او وابسته شدن به رویاهایی را که هیچ پیش فرض ذهنی درستی از آن نداریم نکوهش کرده است:
« آه! … هرگز به بولوار نیفسکی ایمان نیاورید. من همیشه سعی می کنم در هنگام عبورم از آنجا شنلم را محکم به دور خودم بپیچم و سعی می کنم اصلا به اطرافم نگاه نکنم. سعی کنید از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها حذر کنید. خرت و پرت های آنها قشنگ است اما مقدار هنگفتی آب می خورد. دعا کنید خدا شما را از چشم چرانی خانم ها معاف بدارد. هر اندازه هم که مانتوی خانمی از دور اغوا کننده و فریبنده به نظر آید، من هرگز و به هیچ وجه به دنبال آن نخواهم رفت تا از نزدیک نگاهی به او بکنم. التماستان می کنم! از از چراغهای خیابان فاصله بگیرید! هر چه قدر که می توانید با عجله بیشتری از این بلوار بگذرید»
پی نوشت: در این وبلاگ، آن چنان که در زیر نام آن می بینید، قرار بود درباره چیزهای دیگر هم بنویسم. "برای بدبختی انسان گریه کنید" شرحی است بر داستان بولوار نیفسکی نوشته نیکلای گوگول. البته این نوشته تقریبا برای دو سال قبل است!
پی نوشت2: این نوشته را در سایت وزین "کتابخوار" بخوانید.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۹ ساعت 15:53 توسط علی رجبی
|
جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-