سلام بر خورشید دوکوهه ...

http://alirajabi.persiangig.com/image/shohada/HajAhmad.jpg


"... سوار بر لندرورِ داشتیم همراه حاج ‏احمد از مریوان خارج مى‏شدیم. مطابق معمول، حاجى می خواست به پایگاه‏هاى اطراف سرکشى کند. آن روزها به دلیل در پیش بودن عملیات محمد رسول‏اللَّه (ص)، به تازگى یک سرى نیروى بسیجى برایمان فرستاده بودند و حاج‏احمد خیلى خودش را مقید مى‏دانست تا به آنها رسیدگى کند. اواسط راه، یک دفعه دیدم حاج احمد با یک لحن تند و آشفته‏ به من نهیب مى‏زند: على، بزن کنار! 

من که از این برآشفتگى ناگهانى حاجى خیلى دستپاچه شده بودم، پرسیدم: چى شده حاجى مگه؟ با تیغه دست محکم روى داشبورد کوبید و گفت: به تو مى‏گم بزن کنار، همین حالا! 

کوبیدم روى ترمز. به خاطر یخبندان دى‏ماه و سطح لغزنده جاده، ماشین کمى سُر خورد تا در حاشیه جاده متوقف بشود. حاجى معطل نکرد، سریع از ماشین بیرون پرید. 

من هم پشت سرش از ماشین خارج شدم. دیدم آن دست جاده، یک بچه بسیجى حدوداً چهارده - پانزده ساله، روى یک تَلِ بزرگ برفى، ایستاده. مثلاً نیروى تأمین جاده بود. یک دست لباس خال پلنگى گل و گشاد به تن داشت.
زبانه پوتین‏هایش بیرون زده بودند و بندهاى‏شان هم باز بود. جیب خشاب‏هایش به صورت کج و معوجى از فانسقه‏اش آویزان بود. تفنگ ژ-3 را هم به جاى آنکه روى دست گرفته باشد، از بند به شانه‏اش انداخته و براى گرم کردن خودش، توى دست‏هاى کبود شده‏اش "ها " می کرد.

خلاصه، هیچ‏ چیز او به یک نیروى تأمین جاده شباهت نداشت. حالا، از این طرف، احمد هم با آن لباس کردى تنش و کلاه‏کشىِ کاموایى که لبه آن را تا زیر ابروهایش پایین کشیده بود، هیبت غریبى داشت و با چنین سر و وضعى مثل برقِ بلا داشت مى‏رفت به سمت آن بنده خدا. معلوم بود از این برخورد بوى خوشى به مشام نمى‏رسد. فهمیدم اگر دیر بجنبم، حتماً با او برخورد تندى خواهد کرد. سریع خودم را به حاجى رساندم اما دیگر دیر شده بود.

احمد تا با او رودررو شد، با یک قهر و غضبى گفت: این چه وضع نگهبانى دادنه؟ کی به تو آموزش داده؟ اصلاً بگو ببینم، کی تو را اینجا تأمین گذاشته؟! 

بعد هم دست دراز کرد، تفنگ را از سرشانه او قاپید، سریع خشاب آن را در آورد و گلنگدن کشید و تو لوله نگاهى انداخت و باز غرّید: «این تفنگه یا لوله بخارى! »از آن طرف، آن طفل معصوم که بدجورى از این برخورد توفانى احمد یکه خورده بود، با آن جُثّه لاغر و قد و قواره کوچکش، عین یک گنجشک داشت مى‏لرزید و فقط بِر و بِر داشت به این تازه وارد اخمو و تندخو نگاه مى‏کرد.

احمد پرسید: «نیروى کدوم پایگاهى؟» به زحمت لب باز کرد و گفت: «سروآباد». احمد تفنگ را به طرف او گرفت اما پسرک یکدفعه‏اى بُغضش ترکید و همان‏طور که سرش را بالا گرفته بود و توى چشم‏هاى احمد زل زده بود، اشک از چشم‏هایش سرازیر شد و گفت: «شما خودت کى هستى که اومدی سر من داد مى‏زنى؟ اسمت چیه؟ نیروى کدام پایگاهى؟» 

آقا، احمد را می ‏بینى؛ متعجب در سکوت به او خیره شده بود. پسرک با همان بغض و اشک و لحن معترض توى سینه احمد درآمد که: « لااقل خوب بود مى ‏دونستى من کى هستم!... اصلاً تو مى‏دانى فرمانده من کیه؟... من نیروی حاج احمدم. دعا کن، فقط دعا کن پاى من به مریوان نرسه! اگر برم مریوان ، یک راست مى‏رم پیش http://sites.google.com/site/irnoncom/irnon1/ey-vay-bar-asiry-kaz-yad-rafte-bashad.jpgبرادر احمد، اون مى ‏دونه حق کسایى که به خودشون جرأت بدن سر بسیجى داد بزنن را چطور کف دست‏شون بذاره! حالا چرا لال شدى؟ یالاّ اسم خودت رو بگو ببینم! اسم مسؤولت چیه؟» 

آقا، تازه فهمیدیم طفلک چون یک راست از سنندج به سروآباد رفته، اصلاً احمد را قبلاً ندیده و نمى‏شناسد. از آن طرف، حاجى را مى‏ گویید؟ همان جا صد بار مُرد و زنده شد. رفت جلو و با آن دست‏هاى درشتش، این بسیجى کوچک را در آغوش گرفت و در حالى که او را مثل جان شیرین در آغوش خودش مى‏فشرد، با یک لحن بُغض‏آلودى به زحمت گفت: «غلط کردم برادر جان... غلط کردم!» 

آن طفلک هم که هنوز متوجه موضوع نشده بود، در حالى که به سختى تقلاّ مى‏کرد از آغوش احمد خارج شود، مى‏گفت: «اینا رو به من نگو، تو بازداشتى، پُستم که تموم شد، یک راست مى‏ برمت پیش برادر احمد!

لینک : چهار دیپلمات - اسیر ایرانی در چنگ رژیم اشغالگر قدس

دوکوهه ؛ السلام ای خانه عشق ...

سید شهیدان اهل قلم ؛ سید مرتضی آوینیبا من سخن بگو دو کوهه - شهید سید مرتضی آوینی

اگر بپرسی دوکوهه کجاست چه جوابی بدهیم؟ بگویم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی ‎ها را در خود جای می ‎داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی‎ پرسدی که دوکوهه کجاست چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی ‎ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می آمدی.

دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سال های سال با شهدا زیسته است با بسیجی ها و از آنها روح گرفته است روحی جاودانه.

یک بار دیگر! سلام دوکوهه ...

قطارها دیگر در دوکوهه نمی ‎ایستند و بسیجی ها از آن بیرون نمی‎ ریزند. قطارها دوکوهه را فراموش کرده‎اند. اما شهداء انسی دارند با دوکوهه که مپرس.

می‎ گویی نه؟ از حوض روبروی حسینیه حاج همت بپرس که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته‎اند. در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده‎اند اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست. من چه بگویم اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی وگرنه چه جای سخن؟

ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‎گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‎کنی در فراق پیشانیهایشان که سبب متصل ارض و سماء بود و آن نجواهای عاشقانه؟

سکوت کرده و دم برنمی‎آورد. ما که می‎دانیم زمان بستر جاری عشق است تا انسانها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمامی آنچه در زمان حدوث می‎یابد باقی است. پس از حسینیة حاج همت بخواه که مهر سکوت را از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

حسینیه حاج همّت قلب دوکوهه است حیات دوکوهه از اینجا آغاز می‎شد و به همین جا باز می‎گشت. وقتی انسان عزادار است. قلب بیش از همه در رنج است و اصلاً رنج بردن را همه وجود از قلب می‎آموزند دوکوهه قطعه‎ای از خاک کربلا است، اما در این میان حسینیه را قدری دیگر است. کسی می‎گفت: کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سری که میان او و کربلاست گفتم حسینیه را آن زبان هست. کو محرم اسرار؟ دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همة وجودش با حضور شهداء آن همه انس داشته است که اکنون در این روزهای تنهایی جایی مغموم‎تر از آن نمی‎یابی. دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت دلش برای شهدا تنگ شده است.

عالم محضر شهداست اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلأ ظاهری خود را نبازد؟

زمان می‎گذرد و مکان‏ها خروجی شکستند اما حقایق باقی هستند. شهید حاجی‎پور زنده است من و تو مرده‎ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند.

کاش ما درخیل منتظران شهادت باشیم ...

دوکوهه