شب عملیات والفجر۸ -۲۰بهمن ۶۴- بیمارستان خرمشهر-خط شکنان جزیره ام الرصاص

شهید داود دهقان در حال مداحی کردن- شهید احمد امینی - محمود عطایی-محمدتیموری - حاج علی زاکانی- محمد زمانی و رزمندگان گردان علی اصغر(ع) لشگر قهرمان ۱۰ سیدالشهدا
اولین قایقی بودیم که از عرایض (نهری که از اروند منشعب می‌شود) وارد اروند رود شدیم زیر آتش خودی و دشمن حرکت به کندی صورت می گرفت.
داخل قایق، دیدم احمد امینی که همان شب هم شهید شد شروع کرد ترانه های کوچه باغی خوندن و بشکن زدن ... من ناراحت شدم و به احمد اعتراض کردم که ذکر بگو ... امشب شب این کارها نیست...
او به حالت استهزاء به من گفت: بیچاره علی! دارند من رو می‌برند... اما من نمیخوام برم و دوست دارم بمونم و کار کنم ... این جمله خیلی من رو تکان داد ...

به ساحل جزیره ام الرصاص رسیدیم اما چند متر مونده بود به علت موانعی که داخل آب بود، نمیگذاشت قایق جلو برود.. همه داخل آب پریدیم و تا سینه داخل آب فرو رفتیم و تمام لباس‌های ما خیس شد و همزمان بارش باران شدیدی هم شروع شد...
از معبری که بچه های تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهداء(ع) باز کرده بودند عبور کردیم و داخل کانال که غواصهای خط شکن ساعتی قبل پاکسازی کرده بودند شدیم و درگیری ما با دشمن شروع شد من با خودم ۲۰ تا نارنجک برده بودم و یکی یکی سنگرها رو پاکسازی می‌کردیم و جلو می‌رفتیم تا خود صبح با عراقیه‌ا درگیر بودیم، خیلی خسته بودیم، نماز صبح را که خواندیم به محمود عطایی و دوستان دیگر گفتم بیایید برویم داخل سنگر عراقی‌ها آتش روشن کنیم، گرم شویم و استراحت کنیم تا لباسهایمان هم که خیس خالی بود خشک بشود.
رفتیم داخل سنگر، یک جنازه عراقی داخل سنگر بود که بو گرفته بود، جنازه را انداختیم آن طرف و همان جا خوابیدیم.

صبح عملیات والفجر۸-پیکرمطهر شهید احمد امینی

یک دفعه به ذهنم رسید تا به بچه هایی که بیرون هستند بگویم حواسشان جمع باشد تا کسی نیاید نارنجک بیندازد به داخل سنگر!
هوا روشن شده بود که شنیدم کسی دارد صدا می زند: بزنم؟ بزنم؟ بزنم؟ من از سنگر پریدم بیرون گفتم چی رو بزنی؟ نگاه کردم دیدم 25 متر، 30 متر آنطرف تر لای نی ها و چولان‌ها یک عراقی پیراهن سفید درآورده و به علامت تسلیم تکان می دهد.
گفتم تعال تعال! دیدم حدود بیست نفر عراقی پشت سر هم آمدند بیرون. بهشان گفتم ارفع یدک! (دستها بالا) اما گوش نکردند. پای دو نفرشان هم مجروح بود و خونریزی داشت و در آن گل ولای همه جا را خونی کرده بود، با دست اشاره کردم که اینها را کول کنید اما بازهم گوش نکردند.
من صبر کردم همه که از من گذشتند، دستم را گذاشتم روی ماشه و رگبار هوایی زدم، فکر کردند من به سمت آنها تیراندازی کردم، خودشان را انداختند زمین داخل گل ها و یواش سرشان را آوردند بالا و من دوباره گفتم ارفع یدک!
گفتند نعم نعم!
بعد با دست اشاره کردم این دو تا مجروح را هم کول کنید.
گفتند نعم نعم! و کول کردند آوردند داخل کانال.
در کانال یکی از بچه ها به اینها تندی کرد و فریادی کشید. به او گفتم چرا به اینها تندی میکنی، بهترین کار این است که بهشان آب و شیرینی بدهیم.

آن موقع برای ما از این شیرینی های کرمانی آورده بودند، اینها را با آب دادیم خوردند، یکی از آنها تا این رفتار ما را دید، زد زیر گریه، چه گریه ای می کرد، به پهنای صورت اشک می ریخت و فریاد می زد و می گفت من فهمیدم اسلام اینجاست، اسلام اینجاست…

بعد به ما گفت اجازه می دهید بروم دوستان دیگرم را هم از لای چولانها بیاورم؟ این یک نفر می رفت لای نیزارها صدا می زد احمد محمود حسن و هر دفعه یکی دونفر با خودش می آورد، تا 20 نفر رفت برای ما اسیر آورد…