عنوان لازم ندارد
ذهنم لابهلای اخبار غوطهور بود که تلفن زنگ خورد. مادرم بود. بغض داشت. سعی کرد آرامآرام حرفش را بگوید؛ اما من تندتند قلبم میزد....
پرت شدم وسط کربلا. پشت بابالبغداد. وسط بازار و درون مغازهی مرد عربی که فارسی را با لهجهاصفهانی حرف میزد و چپقی در دست داشت. روسری میفروخت...
حرفهای مادرم را درست نمیفهمیدم. درست مثل کفنفروشی که مغازهاش درست کنار فروشندهی عراقی با لهجهاصفهانی بود و تند تند عربی غلیظ عراقی حرف میزد و احتمالا فکر میکرد زبانش را میفهمم...
خودم را جمعوجور کردم. دوباره پرسیدم. با بغض گفت "مادربزرگ حالش خوب نیست؛ نه که خوب نباشهها، فقط خوابیده. صداش هم کردیم ولی بیدار نمیشه. دکتر اوردیم بالای سرش. اورژانس هم اومده. ولی..."
میدانست برای مادربزرگ [که سفارش کرده بود برایش کفن کربلایی بخرم]، روسریسفیدی هم خریدهام تا همراه باخبر بچهی تویراه سوغاتی راهم باشد برای مادربزرگ.
میدانست بههم ریختهام. گفت "همونجا بمون تا بیایم دنبالت" اما دست خودم نبود. نمیتوانستم بمانم. پای ماندن نداشتم. برعکس جمعهقبل که تازه از سفر رسیده بودم و میخواستم یکراست بروم قم؛ تا خبر بچه را به مادربزرگ بدهم. نشد. نگذاشتند...
از آن تلفن یکسال گذشت. هانیه ششماهه شده. روسریسفید هنوز در چمدان است. مادربزرگ اما با کفنی که از کربلا آمد، در خوابابدی است. لطف کنید و فاتحهای برایش بخوانید.
جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-