فرزند ِ ۲۲ بهمن
در تمامی لحظاتی كه عكس شهدای مسجد را روی دیوار میخكوب میكردند؛ آقامهدی با بچهها بگو و بخند راه انداخته بود. كار كه تمام شد، تنها یكیدو جای خالی مانده بود تا رديف عكسها پر شود. آقا مهدی اما اين بار با جدیت گفت، آن آخری بماند برایخودم؛ اما همه خنديدند و از لحن جدی آقامهدی هم شوخی برداشت كردند. آقامهدی هم لبخند زد.
غلو نكرده باشم، همهی زمین هم جای تنگی بود برای آقامهدی. شايد برای همين باشد که پيكرش هنوز [هيچگاه] از سوریه برنگشته. والله، والله، والله... وقتی فيلم لحظات شهادتاش را ديدم، به جای گريه، خنديدم....
خنديدن به دنیایی كه امثال تو را زندانی كرده بود؛ تنها كاری است كه از دستم بر میآید. والله كه اينها برای تو افتخار چندانی نيست... تو لايق خيلی چيزهای ديگر بودی كه من نه لياقت گفتنش را ندارم و نه حتی جرئت نوشتن از آنها در قلمم هست.
آری برادرم...
حقداری سينهات را كفتری جلو بدهی و اينگونه بايستی.
حقداری به خودت ببالی و تسبيح را در دستانت بچرخانی.
حقداری اينقدر راحتبايستی و به دنيایما آدمها نیشخند بزنی.
آری.... تو «"شهید" مهدی ثامنیراد» هستی و ما ... هيچ ِ هیچ.
به قول عليرضا: "خوشبهحالش، لیاقت داشت، آدم بود، آقابود"
جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-