ملت سرخوشی داریم ما ...
مدتی پیش با حضور یکی از نمایندگان مجلس جلسه ای داشتیم. از آنجایی که بابت مصاحبه در هفته آتی ، می خواستم از او وقت بگیرم، بعد از اتمام جلسه همراهش شدم تا به صورت خصوصی با او صحبت کنم.
همراه با هم، از درب مکانی که در آن جلسه بود خارج شدیم. چند دقیقه ای طول کشید تا راننده این آقای نماینده (که عمدا اسمش را نمی برم) بیاید. به ناچار کنار او ایستادم و با او شروع به صحبت کردم. دو نفر دیگر از دوستان هم در کنار ما ایستاده بودند.
از آن طرف پیاده رو، زن و شوهر جوانی که در حال گذر بودند با دیدن ما راه خود را به این طرف خیابان کج کردند. از رفتار آنها معلوم بود که به سمت ما می آیند و به خاطر ما راه خود را کج کرده اند.
با خودم فکر کردم که احتملا با دیدن این آقای نماینده به این طرف خیابان آمده اند، و می خواهند سوالی یا درخواستی بکنند یا شاید مشکلشان را با او در میان بگذارند.
آقا و خانم به ما نزدیک شدند و در کنار ما ایستادند. حدسم دیگر به گمان تبدیل شد. آقای جوان همه ما جوان ها را ول کرد و در کمال خونسردی از آقای نماینده پرسید: "ببخشید پلاک 92 کجاست؟" ؛ انگار این نماینده را نمی شناخت! شاید از آنجایی که سن این آقای نمانیده از همه با بیشتر بود ، فکر می کرد او این اطراف را بهتر از ما می شناسد!
***
غرض از گفتن این داستان، بیان خاطره ای جالب بود و اینکه به یاد بیاوریم، گاهی اینقدر سیاست زده می شویم که همه چیز را سیاسی میبینیم. همان دردی که آقایان به اصطلاح سبز از سال 76 به بعد، دچارش شدند. از آنجا که خودشان غرق در سیاست بودند و همه چیز را سیاسی می دیدند، احساس کردند که همه ایران دغدغه شان آزادی و مردمسالاری دینی و اصلاحاتی است که آنها در فکرشان است؛ غافل از آنکه مردم جامعه دغدغه های مخصوص به خود را دارند.
باید اعتراف کنم که کار ما خبرنگارها تاثیر زیادی رو زندگی مان گذاشته است. بعضی وقت ها یادمان می رود که دوستان و خانواده مان ، آنچنان که ما دغدغه سیاست داریم، نیستند و به دنبال دغدغه های خودشان هستند! به دنبال آن هستند که ببینند منچستر قهرمان میشود یا بارسلونا ...!
این مطلب در پارساپرس
جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-