خورشید من برآی: شعری از مقام معظم رهبری
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم باری علاج شوق گریبان دریدن است
شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت خورشید من برآی که وقت دمیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم تقدیر غصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به دام هرس گشت آشنا روزی «امین» سزا لب حسرت گزیدن است
+ نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند ۱۳۸۸ ساعت 17:12 توسط علی رجبی
|
جایی برای نوشتن دغدغه، -اگر مشغله بگذارد-